بر کمر تا بهله آن ترک نزاکت مست بست
نازکی در خدمت موی میانش دست بست
بگذر از امید آگاهی که در صحرای وهم
چشم ما گردیکه خواهد تا ابد ننشست بست
خاک برسر کرد خلقی را غرور بام و در
نقش پا بایست طاق این بنای پست بست
هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله
تا بدامان قناعت پای ما نشکست بست
شمع خاموشیم دیگر ناز رعنائی کراست
عهد ما با نقش پا رنگی که از رو جست بست
قطره واری تا ازین دریا کشی سربرکنار
بایدت چون موج گوهر دل بچندین شست بست
بی زبان از خجلت اظهار مطلب مرده ایم
باید از خاکم لب زخمی که نتوان بست بست
یاد چشم او خرابات جنون دیگر است
شیشه بشکن تا توانی نقش آن بدمست بست
هیچکس (بیدل) حریف طرف دامانش نشد
شرم آن پای حنائی عالمی را دست بست