" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٦: برگ و سازم جز هجوم گریه بیتاب نیست

برگ و سازم جز هجوم گریه بیتاب نیست
خانه چشمی که من دارم کم از گرداب نیست
رشته قانون یا سم از نواهایم مپرس
در گسستن عالمی دارم که در مضراب نیست
تا بذوق گوهر مقصد توان زد چشمکی
در محیط آرزو یک حلقه گرداب نیست
دست و پا از آستین ود امن آنسو میزنیم
مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بس گم گشته ایم
سایه ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت میزنی هشیار باش
زخم شمشیر است این خمیازه محراب نیست
خار خار بور یا و دلق فقر از دل برآر
آتش است ای خواجه اینها مخمل و سنجاب نیست
دیدها باز است و اسباب تماشا مغتنم
لیک در ملک خرد جز جنس غفلت باب نیست
ز اختلاط سخت رویان کینه جولان میکند
سنگ و آهن تا بهم ناید شرر بیتاب نیست
حال دل پرسیده ئی بیطاقتی آماده باش
شوخی افسانه ما دستگاه خواب نیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید آه از شعور
ما چنان آئینه داریم کانجا باب نیست
آنچه میگویند عنقا ای ز خود غافل توئی
گر توانی یافت خود را مطلبی نایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنتابد پیکرم
آنقدر خاکم که در آئینه من آب نیست
(بیدل) آن برق نظرها آنچنان در پرده ماند
غافلان گرم انتظار و محرمان را تاب نیست