بزم پیری کز قد خم گشته ما چنگ اوست
برق آه ناامیدی شوخی آهنگ اوست
دل بوحشت نه که چرخش سفله فرصت دشمن است
روز و شب یک جنبش مژگان چشم تنگ اوست
وادی عجزی بپای بیخودی طی کرده ام
کز نفس تا ناله گشتن عرض صد فرسنگ اوست
بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل
شورش دریای امکان یک شکست رنگ اوست
نسبت خاصی است محو شعله دیدار را
حیرتی دارم که گر آئینه گردم ننگ اوست
دل عبث در بند تمکین خون طاقت می خورد
ای خوشان مینا که یاد استقامت سنگ اوست
صاف دل هرگز غبار خویش ننماید بکس
آنچه در آئینه روشن نه بینی زنگ اوست
دوری و نزدیکی از زیر و بم سازدوئیست
هجر و وصلی نیست اینجا پرده نیرنگ اوست
عضو عضوم را خیالش مرغ دست آموز است
گر کند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست
نیست جای عشق (بیدل) مسند فرزانگی
این شهنشاهیست کز داغ جنون اورنگ اوست