" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥٤: بسکه از طرز خرامت جلوه مستانه ریخت

بسکه از طرز خرامت جلوه مستانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده از پیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتو شمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینه چاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج می شد از طپیدنهای دل
چشم مستت خون این بسمل عجب مستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان از کار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
گرد وحشت زین بیابان مدتی گم گشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بی تمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چون دندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشه مخموریم
چون کمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هر کجا (بیدل) مکافات عمل گل میکند
دیده دام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
بسکه امشب بی توام سامان اعضا آتش است
گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است
شوخی آهم بدل سرمایه آرام نیست
سوختن صهباست بزمی را که مینا آتش است
همچو خورشید از فریب اعتبار ما مپرس
چشمه ما را اگر آبیست پیدا آتش است
بی تو چون شمعی که افروزند بر لوح مزار
خاک بر سر کرده ایم و بر سر ما آتش است
جوهر علویست از هر جز و سفلی موج زن
سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است
شاخ از گلبن جدا مصروف گلخن می شود
زندگی با دوستان عیش است و تنها آتش است
روسیاهی ماند هر جا رفت رنگ اعتبار
در حقیقت حاصل این آبروها آتش است
با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد
ما بجائی خار و خس بردیم کانجا آتش است
نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن
ما همه سرگرم سودائیم و سودا آتش است
نشه صهبا نمی ارزد بتشویش خمار
در گذر امروز از آبی که فردا آتش است
گریه گر شد بی اثر از ناله ما کن حذر
آب ما خون گشت اما آتش ما آتش است
نیست جز رقص سپند آئینه دار وجد خلق
لیک (بیدل) کیست تا فهمد که دنیا آتش است