" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٠: بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است

بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هر کرا رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحت اند
شور موج بحر در گوش صدف افسانه است
تهمت الفت بنقش کارگاه دل مبند
آشنای عالم آئینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر میزند
شمع این ویرانها خاکستر پروانه است
محو زنجیر نفس بودن دلیل هوش نیست
هر که می بینی بقید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آئینه هم بتخانه است
در خراب آباد امکان گردی از معموره نیست
نوحه کن بر دل که این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر طپشهای دلم باید شمرد
سبحه ای دارم که سرتا پای او یکدانه است
گر بخود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچو گیسوی بتان در آستینم شانه است
(بیدل) امشب گرد دل میگردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است