بسکه دشت از نقش پای لیلی ما پر گل است
گردباد از شور مجنون آشیان بلبل است
حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان
سرو مینا جلوه را کوکوی قمری قلقل است
بسکه مضمون نزاکت صرف سرتاپای اوست
گر کف دستش خطی دارد رگ برگ گل است
در خراش زخم عرض رونق دل دیده ام
چشمه آئینه را جوهر هجوم سنبل است
نیست کلفت تن بتشریف قناعت داده را
غنچه را صد پیرهن بالیدن از یک فرگل است
آدمی را بر لباس صوف واطلس فخر نیست
دیده باشی این قماش اکثر ستوران اجل است
همچو قمری سرو هم از بند غم آزاد نیست
حسن و عشق اینجا بپا زنجیر و برگردن غل است
با قد خم گشته از هستی توان آسان گذشت
کشتیت گر واژگون گردد درین دریا پل است
بعد مردن هم نیم بیدستگاه میکشی
هر کف خاک من از نقش قدم جام مل است
(بیدل) از خلق اند خوبان چمن صیاد دل
شاهد گل را همان آشفتن بو کاکل است