" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٢: بسکه راز عجز ما بالید پنهان زیر پوست

بسکه راز عجز ما بالید پنهان زیر پوست
یکقلم چون آبله گشتیم عریان زیر پوست
گر شکست رنگ ما دیدی ز حال ما مپرس
نامه مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست
نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن
زندگانی عالمی را کرد زندان زیر پوست
تا نگردد قاتل ما جز بگلچینی سمر
همچو گل خون بحل کردیم سامان زیر پوست
نالها در پرده ساز جنون دزدیده ام
خفته شیر بیشه ما را نیستان زیر پوست
جیب ما چون غنچه آخر بال صحرا می کشد
بر سرما سایه افگنده است دامان زیر پوست
خلوت راز است چشمی کز تماشا دوختیم
عین یوسف شد نگاه پیر کنعان زیر پوست
از نقاب غنچه رنگ شور بلبل میچکد
شیشه دارد خون عیش می پرستان زیر پوست
ساز هستی پرده دار شوخی در دست و بس
هر که بینی ناله ای کرده است پنهان زیر پوست
همچو نارم عقده ئی از کار دل تا وا شود
سرخ کردم هم بخون سعی دندان زیر پوست
گفتم آفتهای امکان زیر گردون است و بس
زندگی نالید و گفت این جمله طوفان زیر پوست
بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیده اند
نخل بادامم سراپا چشم حیران زیر پوست
هیچکس آتش نزد بر صفحه بیحاصلم
ورنه من هم داشتم (بیدل) چراغان زیر پوست