" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٣: بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است

بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بی شکست شیشه امید چراغان مشکلست
صید مجنون طینتان بی دام الفت مشکلست
هر که بیمار محبت گشت سرتا پا دل است
چشم وا کردن کفیل فرصت نظاره نیست
پرتو این شمع آغوش وداع محفل است
وحدت و کثرت چو جسم و جان در آغوش هم اند
کاروان روز و شب ادر دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیده اند
کیست دریابد که لیلی پرده دار محمل است
دیده تنها کاسه دریوزه دیدار نیست
از طپش در هر بن مویم هجوم سائل است
دانه مجنون سرشت مزرع رسوائیم
ریشه ام گل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آئینه با شوخی نمی گردد بدل
بیخود آن جلوه ام تکلیف هوشم مشکلست
هیچ موجودی بعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذره هم در رقص موهومی که دارد کامل است
بسکه هر عضوم اثر پرورده بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یا بی حنای قاتل است
غرقه صد کلفتم از عجز من غافل مباش
هر نفس کز سینه ام سر می کشد دست دل است
عرض نیرنگ طپش های مرا تکرار نیست
اشک هر مژگان زدنها رنگ دیگر بسمل است
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
(بیدل) از الفت تبرا کن که الفت قاتل است