بفکر دل لبم از ربط قیل و قال گذشت
چسان نفس کشم آئینه در خیال گذشت
کجاست تاب زخود رفتنی که چون یاقوت
بعرض گردش رنگم هزار سال گذشت
بهار یاس ز سامان بی نیازیها
چه مایه داشت که بالیدن از نهال گذشت
خمی بدوش ادب بند و سیر عزت کن
ز آسمابهمین نردبان هلال گذشت
طریق فقر جنون تازی دگر دارد
دلیل حاجت و می باید از سوال گذشت
عرق ز جبهه ما بی فنا نشد زائل
فغان که عمر چو شبنم با نفعال گذشت
ز هیچ جلوه بتحقیق چشم نکشودیم
شهود آینه در عالم مثال گذشت
خمش نوائی موج تکلم از لب یار
اشارتیست که نتوان از بن زلال گذشت
بعالمی که ز پرواز کار نکشاید
توان چو رنگ بسعی شکست بال گذشت
بفکر نسیه موهوم نقد نیز نماند
مپرس در غم مستقبلم چه حال گذشت
دلم ز خجلت بی ظرفی آب شد «بیدل »
بیاد باده تریها ازین سفال گذشت