بمحفلی که دل آئینه رضا طلبیست
نفس درازی اظهار پای بی ادبیست
خروش العطش ما نتیجه طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبیست
میی زخم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنگ شرابی ما جرم شیشه حلبیست
کسی که بخت سیه سایه بر سرش افگند
اگر بصبح زند غوطه آه نیم شبیست
اسیر بخت سیه پیکری که من دارم
بهر صفت که دهم عرضه آه نیم شبیست
بعالمی که نگاه تو نشه طوفانست
ز خویش رفتن ما موج باده عنبیست
خیال محمل تهمت بدوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بی سببیست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتائی
ثبوت وحدت آئینه خانه بوالعجبیست
عروج وهم ازین بیشتر چه میباشد
که مرده ایم و نفس غره سحر لقبیست
نه حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبرو عرق شرم آرزو طلبیست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علت عزبیست
بدرس دل عجمی دانشم چه چاره کنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست
ز دورباش غرور تغافلش (بیدل)
من و دلی که امیدش خروش زیر لبی است