بیا که هیچ بهاری بحسرت ما نیست
شکسته رنگی امید بی تماشا نیست
بقدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبار شوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما و من بسکوت ای حباب قانع باش
که غیر ضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواه که تمثال هستی امکان
برون آئینه احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر بشکستی رسی غنیمت دان
درین محیط که جز دست عجز بالا نیست
بهرچه می نگری پرفشان بیرنگیست
که گفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر زوهم برائی چه موج و کو گرداب
جهان بخویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
بآرمیدگی شمع رفته ایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان درین چمن (بیدل)
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست