بیدماغی مژده پیغام محبوبم بس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر بر هم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بکی گیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق زیستن
با همه زشتی اگر در پیش خود خوبم بس است
عمرها شد پینه دوز خرقه رسوائیم
زحمت چندین هنر یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم گاه دانش میخرم
گر بدانم اینکه در هر امر مغلوبم بس است
حلقه قد دوتا ننگ امید زندگیست
گر فزاید بر عدم این صفر محسوبم بس است
تا کجا زین بام و در خاشاک برچیند کسی
همچو صحرا خانه بی رفع جاروبم بس است
حیف همت کز تلاش بی اثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن (بیدل) بیاض چشم یعقوبم بس است