بیروی تو مژگان چه نگارد بسر انگشت
چشمیست که باید بدر آرد بسر انگشت
چون نی ز تنک مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد بسر انگشت
شادم که بزحمتکده عالم تدبیر
بی ناخنیم عقده ندارد بسر انگشت
مشق خط بی پا و سرم سبحه شماریست
کاش آبله نقطه گذارد بسر انگشت
در طبع جهان حرکت بیخواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد بسر انگشت
از حاصل گل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسوده که دارد بسر انگشت
عمریست که در رنگ چمن شور شکستیست
کو غنچه که گل گوش فشارد بسر انگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینه کارد بسر انگشت
تقلید محالست برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان برنگوارد بسر انگشت
ای بیکسی این بادیه یاس ندارد
خاری که سر آبله خارد بسر انگشت
(بیدل) ز جهان محو شد آثار مروت
امروز بجز مو که گذارد بسر انگشت