بیقراری های چرخ از دست کجرفتاری است
خاک را آسودگی از پهلوی همواری است
نیست غیر از سوختن عید مذلت پیشگان
خار را در وصل آتش پیرهن گلناری است
از مزاج ما چه میپرسی که چون ریگ روان
خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری است
گر ز دست ما نیاید هیچ جانی میکنیم
ناله بلبل درین گلشن گل بیکاری است
آبروخواهی مقیم آستان خویش باش
اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویر را
زخمی تیغ تحیر از طپیدن عاری است
دست همت آستین می گردد از خالی شدن
سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است
دست همت آستین می گردد از خالی شدن
سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است
شعله خاکستر شود تا آورد چشمی بهم
یک مژه آسودگی اینجا بصد دشواری است
غیر تیغ او که بردارد سر افتادگان
خفتگان را صبح روشن صندل بیداری است
بگذر از فکر خرد (بیدل) که در بزم وصال
گردش آنچشم میگون آفت هشیاری است