" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٢: پیوستگی بحق زد و عالم بریدن است

پیوستگی بحق زد و عالم بریدن است
دیدار دوست هستی خود را ندیدن است
آزادگی کزوست مباهات عافیت
دل را ز حکم حرص و هوا وا خریدن است
پرواز سایه جز بسر بام مهر نیست
از خود رمیدن تو بحق آرمیدن است
چون موج کوشش نفس ما درین محیط
رخت شکست خویش بساحل کشیدن است
پامال غارت نفس سرد یاس نیست
صبح مراد ما که گلشن نادمیدن است
بر هر چه دیده واکنی از خویش رفته گیر
افسانه وار دیدن عالم شنیدن است
تا حرص آب و دانه بدامت نیفگند
عنقا صفت بقاف قناعت خزیدن است
گر بوالهوس ببزم خموشان نفس کشد
همچون خروس بی محلش سربریدن است
امشب زبسکه هرزه زبانست شمع آه
کارم چو گاز تا بسحر لب گزیدن است
آرام در طریقت ما نیست غیرمرگ
هنگامه گرم ساز نفسها طپیدن است
ما را برنگ شمع در عافیت زدن
از چشم خود همین دو سه اشکی چکیدن است
سعی قدم کجا و طریق فنا کجا
(بیدل) بخنجر نفس این ره بریدن است