تا بمطلوب رسیدن کاریست
قاصدان دوری ره طوماریست
مپسندید درازی بنفس
که زبان تا نگزد لب ماریست
بوی گل تشنه تالیف وفاست
غنچه پاس نفس بیماریست
کو وفا تا کسی آگاه شود
که محبت بگسستن تاریست
آن مژه سخت تغافل دارد
نخلیده بدل ما خاریست
داغ سودا نتوان پوشیدن
شمع را گل بسر بازاریست
موی ژولیده دماغت نرساند
ورنه سر نیز همان دستاریست
اگر اینست دماغ طاقت
بر سرم سایه گل کهساریست
قصه عجز شنیدن دارد
در شکست پر ما منقاریست
مژه تهمت کش اشک آنهمه نیست
بزم صحبت قدح سرشاریست
غافل از نشه این بزم مباش
خط پیمانه گریبان واریست
ندهی دامن تسلیم از دست
گردن ما ز بلندی داریست
خضر توفیق بلد میباید
جبهه تا سجده ره همواریست
چند موهومی خود را شمرم
عدد ذره کم بسیاریست
(بیدل) از قید خودم هیچ مپرس
دامن سایه ته دیواریست