تاز آغوش وداعت داغ حیرت چیده است
همچو شمع کشته در چشمم نگه خوابیده است
با کمال الفت از صحرای وحشت میرسم
چون سواد چشم آهو سایه ام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیم
چون گهر اشکم همان در چشم خود غلطیده است
نی خزان دانم درین گلشن نه نیرنگ بهار
اینقدر دانم که اینجار رنگها گردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار می آید صدا بالیده است
وحشتم گل میکند از جیب اشک بیقرار
صبح در آئینه شبنم نفس دزدیده است
بررخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیده ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبه مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هر جا پای ما لغزیده است
عجز طاقت کرد آهم را چو شمع کشته داغ
جاده ام از نارسائی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمی باشد گلی
چرخ هم اینجا زجیب صبح دامن چیده است
ناله دارد در کمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صدا پیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود (بیدل) که صبح
تا نفس باقیست صندل بر جبین مالیده است