تا زجنس تب و تاب نفس آثاری هست
عشق را با دل سودا زده ام کاری هست
کو دلی کز هوس آرایش دکانش نیست
در صفاخانه هر آینه بازاری هست
خلقی آفت کش نیرنگ خیالست اینجا
هیچکس نیست خر اما همه را باری هست
خاک گشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز
دل هر ذره ما چشمه دیداری هست
ما و من هیچ کم ار نعره منصوری نیست
تا نفس هست حضور رسن و داری هست
ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد
از مروت مگذر خاطر بیماری هست
باعث قتل من از لاله رخان هیچ مپرس
اینقدر بس که بگویند گنهکاری هست
آتش حسن که در دیر خیال افتاده است
شمع هم سوخته قشقه و زناری هست
زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند
که درین موج گهر گرد نمک زاری هست
به که در پیش لبت عرضی خموشی نبرد
طوطی ئی را که زشکر سرگفتاری هست
یارب از پرتو دیدار نگردد محروم
محفل حیرت ما آینه مقداری هست
عمر در ضبط نفس صید رسائی دارد
تا توانی بگره گیر اگر تاری هست
همچو آن نغمه که از تار برون آید
اگر ار خویش روی جاده بسیاری هست
تاب خورشید جمالش چو نداری (بیدل)
در خیال خط او سایه دیواری هست