تا زحسن او گلستان تماشا رنگ داشت
حیرت از آئینه ام دستی بزیر سنگ داشت
یاد آن عیشیکه از نیرنگ جولان کسی
گرد من در پرده چون صبح بهاران رنگ داشت
تا نفس بال فغان زدرنگ صحرا ریخت دل
عمرها این شمع خامش کلبه ام را تنگ داشت
کامرانی ها بلا شد ورنه از بیحاصلی
دست بر هم سوده من دامنی در چنگ داشت
آب میگشتیم کاش از عرض صافیهای دل
کان تنزه جلوه از آئینه داران ننگ داشت
ترک تمکین جوهر اداراک ما بر باد داد
آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت
عشق هم دارد تلافیها که چون مینای می
هر قدر خون بود در دل چهره ما رنگ داشت
تا کی از شرم تماشا بایدم گردید آب
ایخوش آن آئینه کز هستی نقاب زنگ داشت
بسکه ما بیچارگان آفت نصیب افتاده ایم
رنگ ما بشکست اگر دل با طپیدن جنگ داشت
منفعل از دعوی نشو و نمای هستیم
ساز من در خاک (بیدل) بیش ازین آهنگ داشت