" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٥: تا نفس باقیست در دل رنگ کلفت مضمر است

تا نفس باقیست در دل رنگ کلفت مضمر است
آب این آئینها یکسر کدورت پرور است
فکر آسودن بشور آورده است این بحر را
در دل هر قطره جوش آرزوی گوهر است
ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست
هر قدر افسرده گردد رنگ سامان پر است
ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن
صرفه کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است
دستگاه کلفت دل نیست جز عرض کمال
چشمه آئینه گر خاشاک دارد جوهر است
اهل دنیا عاشق جاهند از بیدانشی
آتش سوزان بچشم کودک نادان زر است
مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور
شعله از گردن کشی گر بگذرد خاکستر است
راز ما صافی دلان پوشیده نتوان یافتن
هر چه دارد خانه آئینه بیرون در است
میکند زاهد تلاش صحبت میخوارگان
این هیولای جنون امروز دانش پیکر است
در طلسم حیرت ما هیچکس را بار نیست
چشم قربانی کمینگاه خیال دیگر است
گاه گاهی گریه منع انفعالم میکند
جبهه کم دارد عرق روزیکه مژگانم تر است
(بیدل) از حال دل کلفت نصیب ما مپرس
وای بر آئینه ئی کانرا نفس روشنگر است