چنین که نیک و بد ما بعجز وابسته است
قضا بدست حنا بسته نقش ما بسته است
بقدر ناله مگر زین قفس برون آئیم
وگرنه بال بخون خفته است و پا بسته است
چو سنگ چاره نداریم از زمینگیری
زدست عجز که ما را بپای ما بسته است
بهار بوسه بپای تو داد و خون گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته است
کدام نقش که گردون نه بست بی ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته است
درین دو هفته که در قید جسم مجبوری
کشاده گیر در اختیار یا بسته است
بکعبه میکشم از دیر محمل اوهام
نفس بدوش من ناتوان چها بسته است
دلم زکلفت جرم نکرده گشت سیاه
غبار آئینه ام زنگهای نابسته است
بذوق عافیت آن به که هیچ ننمائی
کف غباری و آئینه بر هوا بسته است
حریف نسخه افتادگی نه ورنه
هزار آبله مضمون نقش پابسته است
چو موج هرزه تلاش کنار عافیتیم
شکست دل کمر ما هزار جا بسته است
چو صبح برد و نفس آنقدر مچین (بیدل)
که تا نگاه کنی محمل دعا بسته است