" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٥: چو صبحم دماغ می آشام نیست

چو صبحم دماغ می آشام نیست
نفس میکشم فرصت جام نیست
دودم زندگی مایه جانکنی است
حق خود ادا میکنم وام نیست
تبسم بحالم نظرکردن است
دران پسته جز مغز بادام نیست
بهر جا برد شوق میرفته باش
نفس قاصدا نیم پیغام نیست
جنون در دل از بیدماغی فسرد
هواهاست در خانه و بام نیست
غبار جسد عزمها داشت است
گر این جامه رفت از بر احرام نیست
مپرسید از دل که ما کیستیم
نشان میدهد آئینه نام نیست
دل از ربط فقر و غنا جمع دار
شب و روز با یکدگر رام نیست
تلاش جهان چشم پوشیدنست
سحر نیز تا شام جز شام نیست
دو بال است از بیضه تا آشیان
کمین پر افشاندن آرام نیست
چو زنجیر پیوند هم بکسلید
تعلق فغان میکند دام نیست
در آتش فکن (بیدل) این رخت وهم
تو افسرده ئی کار کس خام نیست