خاک نمیم ما را کی فکر عز و جاهست
گرد شکسته ما بر فرق ما کلاهست
عشق غیور از ما چیزی نخواست جز عجز
ساز گدائی اینجا منظور پادشاهست
خیرو شریکه دارید بر فضل واگذارید
هر چند امید عفو است در کیش ما گناهست
با عشق غیر تسلیم دیگر چه سرکند کس
در آفتاب محشر بی سایگی پناهست
دل گر نشان نمیداد هستی چه داشت در بار
تمثال بی اثر را آئینه دستگاهست
ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن
این گردن بلندت سر در کنار چاهست
جهد ضعیف ما را تسلیم می شناسد
هر چند پا نداریم چون سجه سر براهست
خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی
با هر سیاه کاری در سرمه ام نگاهست
شستن مگر بخواند مضمون سرنوشتم
نامیکه من ندارم در نامه سیاهست
شادم که فطرتم نیست تریاکی تعین
وهمی که میفروشم بنگ است و گاه گاهست
(بیدل) دلیل عجز است شبنم طرازی صبح
از سعی بی پر و بال اشکم گداز آهست