" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٧: خنده ام صبحی بصد چاک گریبان آشناست

خنده ام صبحی بصد چاک گریبان آشناست
گریه سیلابی بچندین دشت و دامان آشناست
سایه ام را میتوان چون زلف خوبان شانه کرد
بسکه طبع من بصد فکر پریشان آشناست
دستم از دل برنمیدارد گداز آرزو
سیل عمری شد که با این خانه ویران آشناست
از فسون ناصحان بر خویش میلرزم چو آب
یک تن عریان من باصد زمستان آشناست
دور گرد وصلم اما در تماشاگاه شوق
با دلم تیر نگاهش تا بمژگان آشناست
نیستم آگه چه گل می چینم از باغ جنون
اینقدر دانم که دستم با گریبان آشناست
هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست
صافی آئینه با گبر و مسلمان آشناست
غرق دل شو تا باسرار حقیقت وارسی
قعر این دریا همین با غوطه خواران آشناست
ما جنون کاران زطاقت یکقلم بیگانه ایم
سخت جانی با دل صبرآزمایان آشناست
بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست
قطره دست از خود بشوهر چند طوفان آشناست
(بیدل) این محفل نهان در گریه شمع است و بس
داغ آن زخمم که با لبهای خندان آشناست