" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٩: خواب را در دیده حیران عاشق بار نیست

خواب را در دیده حیران عاشق بار نیست
خانه خورشید را با فرش مخمل کار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلش کار نیست
این کنم یا آن کنم شایسته مختار نیست
شعله آواز ما در سرمه بالی میزند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتائی و آغوش دوئی وهم است وهم
تا تو از آئینه می یابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است
آنکه با خود مایه ئی دارد درین بازار نیست
در حصول گنج دنیا از بلا ایمن مباش
نقش روی درهمش جز پیچ تاب مار نیست
عبرت آئینه گیر ای غافل از لاف کمال
عرض جوهر جز خراش چهره اظهار نیست
زین تعلقها که بر دوش تخیل بسته ایم
آنچه از سر میتوان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستن کاروان موج را دربار نیست
دل بذوق وعده فرداست مغرور امل
عشق گوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست (بیدل) خانه وهم حباب
در لباس هستی ما جز نفس یکتار نیست