دارم زنفس ناله که جلاد من اینست
در وحشتم از عمر که صیاد من اینست
برداشته چون ریگ روان دانه اشکی
آواره دشت طپشم زاد من اینست
مدهوش تغافلکده ابروی یارم
جامیکه مرا میبرد از یاد من اینست
چون صبح بگردرم فرصت نفسم سوخت
آن سرمه که شد رهزن فریاد من اینست
سنگی بجگر بسته ام از سختی ایام
آئینه ام و جوهر فولاد من اینست
هم صحبت بخت سیه از فکر بلندم
در باغ هوس سایه شمشاد من اینست
چشمی نشد آئینه کیفیت رنگم
شخص سخنم صورت بنیاد من اینست
دارم بدل از هستی موهوم غباری
ای سیل بیا خانه آباد من اینست
هر ناله برنگ دگرم میبرد از خویش
در مکتب غم سیلی استاد من اینست
دست مژه برداشتنم عرض تمناست
حیرت زده ام شوخی فریاد من اینست
از الفت دل چاره ندارم چه توان کرد
دام و قفس طائر آزاد من اینست
با هر نفسم لخت دلی میرود از خویش
جان میکنم و تیشه فرهاد من اینست
هر حرف که آید بلبم نام تو باشد
از نسخه هستی سبق یاد من اینست
گردی شوم و گوشه دامان تو گیرم
گر بخت بفریاد رسد داد من اینست
چون اشک زسرگشتگیم نیست رهائی
(بیدل) چکنم نشه ایجاد من اینست