" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩٥: در گلستانیکه گرد عجز ما افتاده است

در گلستانیکه گرد عجز ما افتاده است
همچو عکس از شخص رنگ از گل جدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی براه انتظار
دیده ما بی نگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکست دل چه سان ایمن شویم
بر سر ما سایه زلف دو تا افتاده است
نیست خاکی گز غبار عجز ما باشد تهی
هر کجا پا میگذاری نقش ما افتاده است
گاه گاهی ذوق همچشمیست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم ما که تمثال حبابی بیش نیست
عقده ها در رشته موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغی که مضرابی کند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه و گل تا بکی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
از گل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جاده و منزل درین وادی فریبی بیش نیست
هر کجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه میباید سراغ دل گرفت
جام ما عمریست از چشم صدا افتاده است
گر فلک (بیدل) مرا بر خاک زد آسوده ام
میکند خواب فراغت سایه تا افتاده است