" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠٢: دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است

دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است
زموج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوه خزان دارد
بقم درین چمن حادثات اسپرک است
زاهل صومعه اکراه نیست مستان را
که ترش روئی زاهد ببزم می نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخه تحقیق
تو آنچه کرده ئی از خویش انتخاب شک است
بعالم بشری غیر خودنمائی نیست
کسیکه بگذرد از وهم خویشتن ملک است
قد خمیده کند تن پرست را هموار
مدار راست رویهای فیل بر کجک است
فزوده ایم بوحدت زشوخ چشمیها
دمیکه محو شد این صفر هر چه هست یک است
نظر بگر دره انتظار دوخته ایم
بچشم دام سیاهی صید مردمک است
خطی بصفحه دل بی خراش شوق تو نیست
زروی بحر بجز موج هر چه هست حک است
میم بساغر دل نقل یاس میگردد
چو زخم قطره آبیکه میخورم گزک است
دوئی کجاست زنیرنگ احولی بگذر
که یک نگاه میان دو چشم مشترک است
باوج آگهیت نردبان نمی باید
نگاه تا مژه برداشتست بر فلک است
اگر زسوختگانی سواد فقر گزین
که شام چهره زرین شمع را محک است
دگر مپرس زسامان بزم ما (بیدل)
زشور اشک خود اینجا کباب را نمک است