دل بیاد پرتو حسنت سراپا آتش است
ازحضور آفتاب آئینه ما آتش است
پیکر ما همچو شمع از گریه شادی گداخت
اشک هر جا بنگری آب است اینجا آتش است
تا نفس باقیست عمر از پیچ و تاب آسوده نیست
می طپد برخویشتن تا خار و خس با آتش است
گرمی هنگامه آفاق موقوف تب است
روزاگر خورشید باشد شمع شبها آتش است
عشق می آید برون گر واشگافی سینه ام
چون طلسم سنگ نام این معما آتش است
بی ادب از سوز اشک عاجزان نتوان گذشت
آبله در پا اگر بشکست صحرا آتش است
شمع تصویر بم از سوز و گداز ما مپرس
پرتوی از رنگ تا باقیست با ما آتش است
غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن
ماهیانرا هر چه باشد غیر دریا آتش است
جز بگمنامی سراغ امن نتوان یافتن
ورنه از پرواز ما ته بال عنقا آتش است
نیست (بیدل) بیقراریهای آهم بی سبب
کز دل گرمم نفس را در ته پا آتش است