" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠٧: دل بیاد جلوه ئی طاقت بغارت داده است

دل بیاد جلوه ئی طاقت بغارت داده است
خانه آئینه ام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام چون سد ره آزاده است
پای خواب آلوده دامان صحرا جاده است
تهمت آلود تگ و پوی هوسها نیستم
همچو گوهر طفل اشک من تحیرزاده است
پیری از اسباب هستی میدهد زیب دگر
جوهر آئینه مهتاب موج باده است
نیست نقش پا بگلزار خرامت جلوه گر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماست گر پامالی هم میکشیم
نقش پای رهروان سرمشق عیش جاده است
رفته ایم از خویش اما از مقیمان دلیم
حیرت از آئینه هرگز پا برون ننهاده است
داغ شو زاهد که در آئین مرتاضان عشق
خاک گردیدن برآب افگندن سجاده است
دل درستی در بساط حادثات دهر نیست
سنگ هم در کسوت مینا شکست آماده است
میطپد گردابم از اندیشه آغوش بحر
دام چشم سوزن و نخچیر سخت افتاده است
از طپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس
منزل ما کاروانرا درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بی تعلق میرویم
قاصد بی مطلبیم و نامه ما ساده است
بیقرارشوق (بیدل) قابل تسخیر نیست
گر همه در بند دل باشد نفس آزاد است