دل در قدم آبله پایان که شکستست
این شیشه بهر کوه و بیابان که شکستست
جز صبر بآفات قضا چاره نشاید
در ناخن تدبیر نیستان که شکستست
با سختی ایام درشتی مفروشید
ای بخیر دان سنگ بدندان که شکستست
گر ناز ندارد سر تشویش غبارم
دامان تو ای سرو خرامان که شکستست
هر سو چمن آرائی نازیست درین باغ
آئینه باین رنگ گل افشان که شکستست
گل بی طپشی نیست جگر داری رنگش
جز خنده برین زخم نمکدان که شکستست
گر عجز عنان گیر زخود رفتن من نیست
رنگم چو گل شمع پریشان که شکستست
با چاک جگر بایدم از خویش برون جست
چون صبح برویم درزندان که شکستست
گر موج ندارد تب و تاب نم اشکم
در چشم محیط اینهمه مژگان که شکستست
عمریست جنون میکنم از خجلت افلاس
دستیکه ندارم بگریبان که شکستست
هر ذره جنون چشمکی از دیده آهوست
آئینه مجنون به بیابان که شکستست
(بیدل) نفس چند فضولی کن و بگذر
بر خوان کریمان دل مهمان که شکستست