دل مضطرب یاس و نفس ناله بچنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آئینه بصیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هرگه مژه واشد چو شرر رفته ئی از خویش
از چشم بهم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا بکی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم بعشرت نتوان زیست
هر چند چراغانش کنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجیکه بگوهر نخزیده است نهنگ است
ای ناله مبادا بخیالم روی از خویش
چون اشک دماغ طپشم شیشه بچنگ است
در یاد توام نیست غم از کلفت امکان
گردیکه بود در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخچیر مراد است
از کیش ادب آنکه نجستست خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دین پیشگی آئینه فرنگ است
(بیدل) شررم ناز تعین چه فرو شد
ما و سر تسلیم که عمریست بسنگ است