" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٩: دوستان ظلمی بحال نامرادم رفته است

دوستان ظلمی بحال نامرادم رفته است
داشتم چیزی و من بودم زیادم رفته است
بی نفس در ملک عبرت زندگانی میکنم
خاک بر جا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درین عبرت سرا
همچو مژگان عمر دربست و گشادم رفته است
سیر گل نذر جنون بیدماغی کرده ام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب نفس را با که عزم سرکشیست
فرصت کار تأمل در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سر خاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تاسواد انتخاب معنیم بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا میکنم
در پی این داغ اشک شعله زادم رفته است
کسی خریدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد (بیدل) زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافل کزین ویرانه آدم رفته است