دوش از نظر خیال تو دامن کشان گذشت
اشک آنقدر دوید زپی کز فغان گذشت
تا پر فشانده ایم زخود هم گذشته ایم
دنیا غم تو نیست که نتوان ازان گذشت
دارد غبار قافله ناامیدیم
از پا نشستنی که زعالم توان گذشت
برق و شرار محمل فرصت نمیکشد
عمری نداشتم که بگویم چسان گذشت
تا غنچه دم زند زشگفتن بهار رفت
تا ناله گل کند زجرس کاروان گذشت
بیرون نتاخته است ازین عرصه هیچکس
واماندنی است اینگه تو گوئی فلان گذشت
ای معنی آب شو که زننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهان گذشت
یک نقطه پل زآبله پا کفایت است
زین بحر همچو موج گهر میتوان گذشت
گر بگذری زکشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
واماندگی زعافتیم بی نیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان گذشت
طی شد بساط عمر بپای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من بوداعی نسوختم
یارب چه برق بر من آتش بجان گذشت
تمکین کجا بسعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان گذشت
(بیدل) چه مشکل است زدنیا گذشتنم
یک ناله داشتم که زهفت آسمان گذشت