" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤: دی حرف خرامش بلبم بال گشا رفت

دی حرف خرامش بلبم بال گشا رفت
دل در برمن بود ندانم بکجا رفت
خودداری و پابوس خیالش چه خیال است
میبایدم از دست خود آنجا چو حنا رفت
ما و گل این باغ بهم ساخته بودیم
فرصت تنگ افتاد سرو برگ وفا رفت
پیش که گریبان درم ایوای چه سازم
کان تنگ قبا از برم آغوش گشا رفت
در ملک خیال آمد و رفت نفسی بود
اکنون خبر دل که دهد قاصد ما رفت
فرصت شمر و هم امل چند توان زیست
ای وعده دیدار قیامت بکجا رفت
هر خار که دیدم مژه اشک فشان بود
حیرانم ازین دشت کدام آبله پا رفت
مقدوری اگر نیست چه حاصل زهدایت
هشدار که بی پا نتوان ره بعصا رفت
دعوت هوسان سخت تکالیف کمین اند
ای آب رخ شرم نخواهی همه جا رفت
بر ما هوس بال هما سایه نیفگند
صد شکر که این زنگ زآئینه ما رفت
مو کرد سیاهی دم خاموشی چینی
شد سرمه خط جاده زراهی که صدا رفت
چون شمع زبس رهبر ما عجز رسا بود
گر سر بهوا رفت همان آبله پا رفت
تهمت کش ابرام شد افراط ندامت
عبرت عرقی کرد کزین بزم حیا رفت
چون رنگ عیان نیست که این هستی موهوم
آمد زکجا آمد و گر رفت کجا رفت
از عمر همین قد دوتا ماند بیادم
این رخش سبک سیر عجب نعل نما رفت
(بیدل) دم هستی بنظرها سبکم کرد
خاکم چو سحر از نفس آخر بهوا رفت