رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست
وحشت موج تماشای خرام دریاست
گردبادی که بخود دود صفت می پیچد
نفس سوخته سینه چاک صحراست
جوهر آینه افسرده زقید وطن است
عکس را گرد سفر آب رخ نشو و نماست
از گهر موج محال است تراود بیرون
گره تار نظر چشم حیا پیشه ماست
قطع سررشته پرواز طلب نتوان کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند ناله رساست
نرگس مست ترا در چمن حسن ادا
می شوخی همه در ساغر لبریز حیاست
بسکه بی آبله کامی نشمردم برهت
آب آئینه زنقش قدمم چهره گشاست
اعتبار بخود آتش زدنم سهل مگیر
قد شمع از همه کس یکسر و کردن بالاست
ای تمنا مکن از خجلت جولان آبم
عمرها شد چو گهر قطره من آبله پاست
هیچکس نیست زباندان خیالم (بیدل)
نغمه پرده دل از همه آهنگ جداست