" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦: زآهم نخل حسرت شعله بالاست

زآهم نخل حسرت شعله بالاست
چراغ مرده را آتش مسیحاست
بخاموشی سر هر مو زبانیست
زحیرت جوهر آئینه گویاست
دل فرهاد آب تیغ کوه است
سر مجنون گل دامان صحراست
رموز دل توان خواند از جبینم
مثال هر کس از آئینه پیداست
زبان لال است حیرانم چه میگفت
طلب خون شد نمیدانم چه میخواست
مشو غافل زرمز هسی من
شکست این حباب آغوش دریاست
بساط حیرت آئینه داریم
جبین عجر فرش خانه ماست
نه تنها ما و تو داغ جنونیم
فلک هم حلقه ئی از دود سوداست
جهان نیرنگ حسن بی نشانی است
اگر آئینه گردی سادگیهاست
هوس تعبیری و خواب امل چند
زفرصت غافلی امروز فرداست
درین محفل گداز اشک شمعیم
نشاط از هر که باشد کاهش از ماست
بدریای الم (بیدل) حبابیم
بنای ما بآب دیده برپاست