زان خوشه که میناگری باغ عنب داشت
هر دانه پریخانه بازار حلب داشت
خورشید پس از رفع سحر پرده دری کرد
تا گرد نفس کم نشد این آینه شب داشت
یکتائیش افسون ادب خواند بر اظهار
مقراض بیان گشت زبانی که دو لب داشت
مفهوم نگردید که ما و من هستی
در خواب عدم اینهمه هزیان زچه تب داشت
بی تجربه مکشوف نشد نفرت دنیا
تا وصل دماغ همه کس حرص عزب داشت
از مشتری و زهره نه رنگیست نه بوئی
این باغ همین خار و خس رأی و ذنب داشت
چیزی ننمودیم که ارزد بخیالی
تمثال زآئینه تحقیق ادب داشت
صد گز بامل هرزه شمردیم وگرنه
سر تا قدم شمع همین یکدو وجب داشت
گر بر خط تسلیم قضا سر ننهادیم
پیشانی بی سجده ما چین غضب داشت
دلگیرتر از منت مرهم نتوان زیست
زخمی که لب از خنده ندزدید طرب داشت
(بیدل) دل هر ذره طپش خانه آهیست
نایابی مطلب چقدردرد طلب داشت