زاهد که بادش آفت ایمان شکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب باسواد زلف تو زد لاف همسری
صبحش بسنگ تفرقه دندان شکست و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعل سمند او که بجولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه که مائیم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت
اشکی که در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینه عمان شکست و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار ناله مرغان شکست و ریخت
تا کی بسعی اشک توان جمع ساختن
گرد مرا که سخت پریشان شکست و ریخت
بر سنگ میزد آینه ام شیشه خیال
دیدم که رنگ چهره امکان شکست و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی در آبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم بدوش هر مژه صد چاک بست و رفت
این تکمه یارب از چه گریبان شکست و ریخت
مانند نقش پا بگل عجز خفته ایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
(بیدل) بکار رفع خماری نیامدیم
مینای ما همان عرق افشان شکست و ریخت