" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٣: زبس بخلوت حسن تو بار آینه است

زبس بخلوت حسن تو بار آینه است
نگاه هر دو جهان در غبار آینه است
هجوم چاک گل آغوش شبنم است اینجا
بهار هم چقدر دلفگار آینه است
کدام جلوه که محتاج صافی دل نیست
بهر چه مینگری شرمسار آینه است
چنان بعشق تو لبریز جلوه خویشم
که هر طرف رودم دل دچار آینه است
همه بشوخی تمثال چشم باخته ایم
وگرنه حسن برون از کنار آینه است
تو هم زخود غلطی چند نقش بند و بناز
که روی کار جهان پشت کار آینه است
مباش غره عشرت درین تماشاه گاه
تحیر آینه دار خمار آینه است
چه ممکن است دهد عرض هرزه تازیها
همیشه موج نگاهم سوار آینه است
سخن زجوش حیا بر لبم گره گردید
نفس زآب به بند حصار آینه است
نکاشتیم سرشکی که جلوه بار نداد
گداز دل چقدر آبیار آینه است
ز زندگی همه گر رنگ رفته ئی داریم
بامتحان نفس در فشار آینه است
زبی نشانی آن جلوه شرم کن (بیدل)
هنوز رنگ تو صرف بهار آینه است