" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٦: سر هر کس زگلی پر زده است

سر هر کس زگلی پر زده است
گل ندانست چه بر سر زده است
گر بود آینه منظور بتان
چشم ما هم مژه کمتر زده است
لغزش میکده عجز رساست
پای پر آبله ساغر زده است
بی رخش نام تماشا مبرید
برنگاهم مژه نشتر زده است
با دل جمع همان میسوزم
شعله اینجا در اخگر زده است
شمع گر سیر گریبان دارد
فال پرواز ته پر زده است
تا رهی وا شود از قد دو تا
زندگی حلقه برین در زده است
شوقم از نامه بر آن مستغنی است
رنگ ما پر بکبوتر زده است
گره دل زکه جوید ناخن
دست های همه قیصر زده است
ناله گر مشق جنون می خواهد
شش جهت صفحه مسطر زده است
غافل از طعن کس آگاه نشد
بر رگ مرده که نشتر زده است
تا کجا زحمت امید بریم
نفس این بال مکرر زده است
نیست آتش که زجا برخیزد
دل بیمار به بستر زده است
فقر آزادی بی ساخته ایست
کوتهی دامن ما بر زده است
این سخن نیست که یاران فهمند
عبرت از (بیدل) ما سر زده است