" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٨١: سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست

سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست
شمع را آتش زسربرخاست از پا برنخاست
در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم
بی عصا هر چند مژگان بود از ما برنخاست
میرود خلق از خود و برجاست آثار قدم
عالمی عنقا شد و گردی زعنقا برنخاست
تا بقصر کبریا چندین فلک طی کردنست
نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست
آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی
گر کسی برخاست از دنیا زدنیا برنخاست
بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر
از جهان زینسان که دل برخاست گویا برنخاست
پا بسنگ و دعوی پرواز ننگ آگهیست
نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست
ما و من از صاف طبعان انفعال فطرت است
تا فرو ناورد سر قلقل زمینا برنخاست
تهمت وضع غرور از ناتوانی میکشیم
ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست
دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد
از تلاش گردبادی چند صحرا برنخاست
(بیدل) از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست
آبله زیر قدم فرسوده شد پابرنخاست