" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٩٠: شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت

شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت
آنقدر بالید دل کائینه در صحرا گرفت
از دل روشن ملایم طینتی را چاره نیست
پنبه خود را کی تواند از سر مینا گرفت
سعی گردون از زمین مشکل که بردارد مرا
قطره را از دست خاک تشنه نتوان واگرفت
در گلستانیکه بلبل بود هر برگ گلشن
پیکرم را خامشی چون غنچه سر تا پا گرفت
سخت نایابست مطلب ورنه کوشش کم نبود
احتیاج از ناامیدی رنگ استغنا گرفت
تا کی از اندیشه تمکین گرانجان زیستن
قطره ما را چو گوهر دل درین دریا گرفت
گربلند افتد چو گردون نشه وارستگی
میتوان دامان همت از سر دنیا گرفت
در ریاض دهر ما را سبز کرد آزادگی
بی بریها اینقدر چون سر دست ما گرفت
زین همه اسباب نومیدی چه بر گیرد کسی
آنچه می باید گرفتن دست ناگیرا گرفت
عقده ئی از کار ما نگشود سعی نارسا
ناخن تدبیر ما آخر دل ما را گرفت
چشم بند و زور بر دل کن که در آفاق نیست
آنقدر اوجیکه یک مژگان توان بالا گرفت
تا شود (بیدل) بنامت سکه آسودگی
خاکساری در نگین باید چو نقش پا گرفت