شوخیکه جهان گرد جنون نظر اوست
از آئینه تا کنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هر چه خبر یافته ئی بیخبر اوست
هر چند که عنقا زخیال تو برون است
هر رنگ که داری بنظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامه رنگی که تو داری ببر اوست
دل شیفته دیر و حرم شد چه توان کرد
بنگیست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال بغیر از اثر شخص چه دارد
خوش باش که خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگی که پری شیشه گر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش عیار من موهوم مگیرید
دستی که بخود حلقه کنم در کمر اوست
(بیدل) مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه بهر جا زده باشی بدر اوست