شوق دیدارم و در چشم کسان راه منست
هر کجا گرد نگاهیست کمینگاه منست
داغ تأثیر وفایم که بآن افسردن
جگر بی اثری سوخته آه منست
عجز رنگم بفلک ناز همائی دارد
کهکشان سایه اقبال پر کاه منست
حیرتم آبله پا کرد که چون موج گهر
هر طرف گام نهم دل بسر راه منست
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفته ام از خود و واماندگی افواه منست
بوی هستی کلف اندود غبارم دارد
صافی آینه ام از نفس اکراه منست
در غم و عیش تفاوت نگرفتم که چو شمع
خنده و گریه همان آتش جانکاه منست
محو نسیانکده عالم گم گشتگیم
هر که از خود بتغافل زند آگاه منست
موج گوهر سر موئی به بلندی نرسید
شوخی چین خجل از دامن کوتاه منست
(بیدل) آن به که دود ریشه من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه منست