" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠٣: صبح از دل چاک که درین باغ سخن رفت

صبح از دل چاک که درین باغ سخن رفت
کز جوش گل و لاله قیامت بچمن رفت
آن مطلب نایاب که هرگز نتوان یافت
دامان گلی بود که دوش از کف من رفت
با بخت سیه یاد شب عید ندارم
یارب چه هما بر سر من سایه فگن رفت
گلچینی فرصت چو سحر زد بدماغم
تا دامن رنگم بشبیخون شکن رفت
جز بررخ عبرت در فکرم نگشودند
هر رشته که واشد زگریبان به کفن رفت
پیریست بجز حسرتم اکنون چه توان خورد
نعمت همه آبست چو دندان زدهن رفت
ای شمع سحر فرصت پرواز نداریم
باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
واماندگی از مقصد گم گشته سراغیست
لب نقش قدم بود بهر ره که سخن رفت
هستی الم خفت منصوری ما داشت
بگسیخت نفس کشمکش دار و رسن رفت
صیقلگر آئینه تجدید قدیم است
نتوان بنوی غافل ازین ساز کهن رفت
چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم
کامد بچه رنگ آمد و رفتن بچه فن رفت
(بیدل) پی هستی بعدم میرسد آخر
غربت تگ و تازیست که خواهد بوطن رفت