عالمی را بی زبانیهای من پوشیده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است
بسکه از شرم تماشایت بخود پیچیده است
عکس در آئینه پنهان چون نگه دردیده است
از سپند من زبان شکوه نتوان یافتن
اینقدر هم سوختن بر عجز من نالیده است
حلقه زنجیر تصویرم مپرس از شیونم
ناله ئی دارم که جز گوشم کسی نشنیده است
دانه را نشو و نمای ریشه رسوا میکند
گر زبان در کام باشد راز دل پوشید است
تا کجا انجامد آخر ماجرای داغ دل
برکباب خامسوزم اخگری چسپید است
زندگی تعمیرش از سیل خرابی کرده اند
اینکه میگوئی نفس گردی زهم پاشیده است
ناتوانی بس بود بال و پر آزادیم
موج صدرنگ از شکست خویش دامن چیده است
کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم
بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است
دین و دنیا چیست تا از الفتش نتوان گذشت
پیش همت این دو منزل یک ره خوابیده است
کلفتی از امتیاز زندگانی میکشیم
بر رخ آئینه ما هم نفس پیچیده است
عمر ما (بیدل) بطوف کعبه دلها گذشت
گرد چندین نقطه یک پرکار ما گردیده است