" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٠: عجر بینش با تعلقهای امکان آشناست

عجر بینش با تعلقهای امکان آشناست
اشک ما تا چشم نگشودن بمژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست
هیچکس کام امیداز اهل دنیا برنداشت
طالع ما هم بوضع این عزیزان آشناست
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این طومار حیرت با چه عنوان آشناست
در چنین بزمیکه سازش پرده بیگانگیست
مفت الفتها اگر مژگان بمژگان آشناست
اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نه بست
این گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست
سوختن خاشاک را همرنگ آتش میکند
هر قدر بیگانه ایم از خویش جانان آشناست
هر کجا بیخانمانی هست صید زلف اوست
این کمند ناز با شام غریبان آشناست
گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیر شد
طالع موریکه با دست سلیمان آشناست
در رهش پای طلب بیگانه دامان صبر
در غمش دست ندامت با گریبان آشناست
بی ندامت نیست اسباب نشاط این چمن
گل هم از شبنم کف دستی بدندان آشناست
شمع گو در دیده ام دکان رعنائی مچین
کاین دل پرداغ با چندین چراغان آشناست
(بیدل) از چشم تحیر مشربم غافل مباش
هر کجا حسنیست با آئینه داران آشناست