عشرت موهوم هستی کلفت دنیا بس است
رنگ این گلزار خون گردیدن دلها بس است
نشه خوابی که ما داریم هر جا میرسد
فرش مخمل گر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمیخواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدی گوشه میباید گرفت
عبرت احوال گوهر شورش دریا بس است
میشود زرین بساط شب زنور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسن بی پرواست اینجا قاصدی در کار نیست
نامه احوال مجنون طره لیلی بس است
آگهی مستغنی است از فکر سودای شهود
دیده بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستان گر نباشد گو مباش
نی نواز مجلس می گردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل میشود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است (بیدل) خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است