عمرها شد عجز طاقت سوی جیبم رهبر است
در ره تسلیم دل پائیکه من دارم سر است
تا فروغ شعله خورشید حسنی دیده ام
صبح اگر بالد بچشم من کف خاکستر است
ایکه بر نقش قدس دل بسته ئی هشیار باش
سایه این سرو آشوب قیامت پرور است
ذوق تسلیمی بجیب امتحانت گل نریخت
ورنه همچون شمع دامن تا گریبانت سر است
گر کند حسنش بساط حیرت آئینه گرم
هر قدر نظاره ها بر دیده پیچد جوهر است
سرمه آنچشم دل را در سیه روزی نشاند
سیشه ما را غبار از موج خط ساغر است
تا تمنای میم گل کرد از خود رفته ام
چون سحر در شوخی خمیازه ام بال و پر است
آبله در راه شوقم بسکه دارد جوش اشک
نقش پایم هر کجا گل میکند چشم تر است
سعی ما بیدانشان گامی بهمواری نزد
هر خطی کز خامه مجنون دمد بی مسطر است
هر سخن کز پرده تسلیم خارج گل کند
ناملایم تر زآهنگ دف بی چنبر است
دست بر دل نه زنیرنگ سراغ ما مپرس
کاروان ناله ایم و آتش ما دیگر است
(بیدل) از پرواز خجلت دارم اما چاره نیست
ذره موهومم و گل کردنم بال و پر است